نام کتاب: باختر در نزدیكی دشتان
بقلمِ حجت بداغی
رمان فارسی
داستان بلند ایرانی
قطع: رقعی
تعداد صفحات:۱۳۰
چاپ اول سال ۹۹


قبل ترها گمان میکردیم لذت ادبیات پلیسی تنها در آثاری مانند سری کتابهای سیمنون و آگاتا کریستی و کانن دویل و یا ریموند چندلر و… خلاصه میشود و این ژانر مانند حرکت یک قطار سریعالسیر زبان ما را در ایستگاه جا گذاشته است.
اما پس از خواندن ” باختر در نزدیکی دشتان ” و تجربهی فضاهای حیرت انگیزش، دیده شد نه تنها از ادبیات پلیسی عقب نیستیم، بلکه شکافی در آن ایجاد شده تا عناصر داستان در بازههای تازهای شروع به رشد و نمو داشته باشند.
تمامی کارآگاهان بزرگ این ژانر ـ چه در سینما و چه در رمان ـ با مرکزی در ارتباط بودهاند تا در مواقع خاص با آن در ارتباط باشند؛ در حالی که ایجاد این لوکیشن به شدت دچار کلیشه شده است و لحظههای سپری شده در آن برای مخاطب کسالت آور. اما نکتهی بسیار حائز اهمیتی که یکی از ساز و برگهای باختر محسوب میشود همینجاست که کاراکترهایی که حول محور شخصیتِ او قرار دارند، تحت تأثیر زنجیرهای از حوادث دچار یک هیجان آمیخته با اعتمادی خلقالساعه قرار گرفتهاند و از کجا آمدن باختر برای کمک به آنها اصلا برایشان اهمیتی ندارد. و همین امر موجب میشود تا وابستگی باختر به یک مقر یا سازمان جزء خرده پیرنگهای رمان شناخته شود.
همانطور که در شروع طوفانی و زاویه دید حیرت انگیز داستان میبینیم، اساطیر به طرز هوشمندانهای ـ با توجه به مدلولهایی که پیرنگ ایجادشان کرده ـ عمیقا در شیارهای زبان جا گرفتهاند تا علاوه بر شکاف پدید آمده برای به چالش کشیدن یک ژانر( که همیشه تابع یک الگوی تکراری بوده) اینهمانیهای وسیعی را در طول زمان برون گستری و درون گستری ذهن پدید بیاورد.
در اصل کلام دو هدف مهم ” باختر در نزدیکی دشتان ” شکستن دو تابوی اساسی بوده؛
یکی در ژانر و دیگری( به بهانه اولی) راحت بازگو کردن یکی از ویژگیهای زنانه که راحت به زبان آوردن آن مدتهاست در محاقِ کوتاه فکری قرار گرفته است.
«باختر در نزدیکی دشتان»اولین رمان منتشر شده نویسنده است که به وضوح دغدغهی اجتماعی دارد.
کیومرث باختر ـ کارآگاهِ بداخترِ ـ درگیر پروندهی ربوده شدن یک زن میشود. اما کمکم درمییابد آنچه در این پرونده به یغما رفته است زنانگی ست…
باید از اول میفهمید.
از همان وقتی که یک راهروی کوتاه پیدا کرد ـ دستکشان به دیوارها ـ با یک چهارچوب بیدر در انتهایش، و پشت این ورودی اتاقکی بود و یک چاله وسطش.
شیر آب هم داشت، گرچه، نه شلنگ داشت نه ظرفی مثل آفتابه ـ یادش آمد دفعهی اول که از فشار قضای حاجت دست به دیوار دور این تاریکی میگشت پیدا کردن این راهرو و این اتاقک برایش حسّ زایش داشت، توأمان، آنچه در لحظهی دفعْ مادر تحمل میکند و آنچه فرزند در لحظهی خروج. اما در میانهی کارش یادش به آب افتاد؛
مثل این بود که بچه متولد شده باشد، اما ناف را نبریده باشند.
حس مادری و حس فرزندی هر دو معذّب بودند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.